داستان آسایشگاه

درباره سایت

سلام به وب من خوش آمدید دوستان و همراهان عزیز از اینکه مهمان این وب هستید بسیار سپاسگزارم منتظر نظرات سازنده ی شما دوستان هستم
آمار سایت
آمار مطالب
کل مطالب : 1738
کل نظرات : 132
آمار کاربران
افراد آنلاین : 27
تعداد اعضا : 808

کاربران آنلاین

آمار بازدید
بازدید امروز : 5,263
باردید دیروز : 1,914
گوگل امروز : 3
گوگل دیروز : 1
بازدید هفته : 7,177
بازدید ماه : 14,622
بازدید سال : 267,194
بازدید کلی : 5,123,007
منو های سایت

تبلیغات

آخرین ارسال های انجمن
 داستان آسایشگاه

 

در خیابون یه مرد میانسالی جلومو گرفت , گفت
آقا ببخشید, مادر من تو اون آسایشگاه روبرو نگهداری میشه, من روم نمیشه چشم تو چشمش بشم چون زنم مجبورم کرد ببرمش اونجا, این امانتی رو اگه از قول من بهش بدید خیلی لطف کردید.
قبول کردم و کلی هم نصیحتش کردم که مادرته بابا, اونم ابراز پشیمونی کرد و رفتم داخل آسایشگاه, پیر زن رو پیدا کردم, گفتم این امانتی مال شماس, گفت حامد پسرم تویی؟
گفتم نه مادر, دیدم دوباره گفت حامد تویی مادر؟
دلم نیومد این سری بگم نه , گفتم آره, پیرزنه داد زد میدونستم منو تنها نمی ذاری
شروع کرد با ذوق به صدا کردن پرستار که دیدی پسر من نامهربون نیست؟
پرستاره تا اومد گفت شما پسرشون هستید؟
تا گفتم آره دستمو گرفت, گفت 4 ماه هزینه ی نگهداری مادرتون عقب افتاده , باید تسویه کنید
حالا از من هی غلط کردم واینکه من پسرش نیستم ولی دیگه باور نمی کردن
آخر چک و نوشتم دادم دستش, ولی ته دلم راضی بود که باز این پیر زن و خوشحال کردم , هر چند که پسرش خیلی ... بود.
اومدم از پیرزنه خدافظی کنم تا منو دید گفت دستت درد نکنه , رفتی بیرون به پسرم حامد بگو پرداخت شد , بیا تو مادر!!! :)))

منبع:beytoote.com



موضوعات : طنز ,
نویسنده : admin
بازدید : 511
چهارشنبه 15 شهریور 1396
نظر (0)
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
کانال ما در تلگرام

اطلاعات کاربری
اطلاعات کاربری

عضو شويد


فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع
تبادل لینک هوشمند
نظرسنجی
دانشجو یا فارغ التحصیل چه رشته ای هستید؟
نظرشما درباره وبسایت ؟
کدهای اختصاصی


x بستن پنجره
تبلیغات
تبلیغات شما
آخرین اخبار
لینک های ورزشی